تلنگر۳

توصیف مملکت اسلامی در قرن۲۱:

ساعت  7 صبح است و من از قفسی به نام کانون گرم خانواده وارد قفسی شلوغ تر و خفقان اورتر  به نام جامعه اسلامی می شوم.

مثلا قرار است در مدرسه تحت نظر و ؟انبیای الهی  تحصیل علم کنم و برای زندگی-شاید هم مردگی-اماده شوم.

در جلوی چشمانم همه چیز می بینم جز شهری اباد و ازاد و مردمی که همه چیز هستند جز خلیفه الله.

خواهران دینی ام را می بینم-البته با چشم دل-که در حالی که سر خود را پایین نگه داشته اند و سخت مراقب اند که نکند چشمشان جانوری دو پا و غیر قابل تحمل به نام برادر دینی را ببیند وارد جایی شبیه به دبیرستان می شوند.

نا مرد های ریشو را هم می بینم که :

عده ای که تعدادشان  زیاد است و به برکات جامعه اسلامی و غنای فرهنگ اسلامی روز به روز  به تعدادشان افزوده می شوند در حالی که در این فکر اند که از کدام خیابان –یا شاید هم بیابان-بروند که دبیرستان دخترانه ای-و نه کمتر- در ان باشد و احتمالا بوق هم بزنند برای برگشت ادرس خوابگاه دانشجویان بخت برگشته را مرور می کنند.

عده دیگری سرد و بی احساس به دنبال بد بختی خود هستند.عده اندکی هم برای خود و صد البته برای جامعه خود افسوس می خورند.-عده ای هم از سر گرسنگی-

در همین احوالم که بوق تریلی مانند پیکانی که عمر ان از عمر پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی بیشتر است و چندین و چند کت و شلوار از ان بیشتر پاره کرده مرا به دیگران می اورد و این به ان معنی است که باید تا لحظاتی دیگر با مشتی ادم ریشو و فشاری دسته و پنجه خورد کنم-پیروزی خون بر شمشیر- سریع سوار می شوم و بعد از کلی چاکریم و مخلصیم و I LOVE YOU  و... -مخصوصا اخری-به سر چهار راهی می رسیم و من سخت در این فکرم که چرا همه مردم کوررنگی دارند و قرمز را سبز می بینند؟هذا عجیب

در همین حین اغای راننده که گیسوان خود را در اسیاب سفید کرده متلکی اب دار نثار خانم راننده کناری می کند و جیمز باندی در حالی که مردم شهید پرور با    سلام و صلوات و چند چیز دیگه بدرقه یمان می کنند از چهار راه زندگی می گذرد.

خلاصه...بعد از کلی ماجراها  ما را جلوی درب مردسه تی می کند و در حالی که با ریش خود-تنها چیزی که برایش باقی مونده- ور می رود خواهری را که از رو به رو می اید و مشغول تنظیم دقیق روسری خود است، نگاه می کند و از من دور می شود.می رود...به کجا؟نمی دانم...ولی...

می توانم حدس بزنم.